نوشته شده توسط : نازی

محمود چندروز پیش حسابی مریض شده بود

رفته بود کنار دریا که باد سرد بهش خورده بود و سرما خورده بود(اونم چه سرما خوردنی)

سرشب بهم زنگ زد هرچی بهش گفتم برو دکتر گوش نکرد

تااینکه ساعت 3شب بهم زنگ زد صداش درنمی اومد نمیتونست درست نفس بکشه

بهش گفتم برو یکی رو بیدارکن گوش نکرد

مجبور شدم زنگ بزنم به پسرخاله اش هرچنددل خوشی ازش نداشتم اما فقط بخاطرمحمود.........

اونم گوشی رو جواب نمیداد

دوباره زنگ زدم به محمود

نمیتونستم طاقت بیارم حالش بدبود

بهش گفتم زنگ زدم به راشد

گفت: خودم زنگ زدم الان داره میره برام دارو بگیره زنگ نزنی گوشیشو جاگذاشته خونه

منم قبول کردم(که بعدفهمیدم آقاراشد اونموقع راحت خواب بوده)

نمیتونستم تحمل کنم گفتم خودم باید یک کاری کنم ازقضا خودم تو داروخانه مدتی دوره دیده بودم که همه رو میشناختم گفتم زنگ بزنم به یکی از همکارام ببینم اگه شیفت شب اونه ازش کمک بگیرم که اونم جواب نداد

مونده بودم چکار کنم

زنگ زدم به محمود همچنان داشت درد میکشید باز رفتم سراغ برادرم که اونم گفت میدونی ساعت چنده چطوربرم بیرون

دیدم راهی ندارم گفتم خودم بلندشم برم بهتره زنگ زدم بهش گفتم الان خودم برات دارو میارم گفت چطوری این وقت شب گفتم زنگ میزنم تاکسی تلفنی گفت اگه بیایی دیگه باهات حرف نمیزنم الان شربت خوردم بهتر میشم حدس میزدم داره دروغ میگه بهم گفت برو بخواب گفتم تو اینجوری من خوابم نمیاد

گفتم خودم نمیام به تاکسی پول میدم لیست داروهاتو میدم میگم برات بیاره برسونه گفت نمیخواد

زنگ زدم به تاکسی که اون لعنتی هم سرویس نداشت که احتمالا داشت اما خواب بودن

بازم بهش گفتم زنگ زدم تاکسی که گفت الان دارو خوردم خوابم میاد بذار تا خوابم نپریده بخوابم منم قبول کردم

تاصبح بیداربودم نزدیکا ظهر بهش زنگ زدم دیدم از قبلش بدترشده اصرارکردم بره دکتر که رفته بود بهش سرم داده بود و کلی مخلفات دیگه اما فایده نداشت بیماری محمودو حسابی انداخت

وبعدشم فهمیدم محموداونشب از شدت درد نتونسته بخوابه وفقط بخاطراینکه من بخوابم اونجوری گفته بود که وقتی بهش گفتم نخوابیدم اونم اعتراف کرد

خلاصه بیماری محمود طولانی شد منم همش بهش غذاهای مقوی تجویز میکردم تااینکه کم کم بهترشد

اما اونشب حسابی دیوونه شدم امیدوارم هیچوقت اونطوری نشه



:: بازدید از این مطلب : 657
|
امتیاز مطلب : 300
|
تعداد امتیازدهندگان : 95
|
مجموع امتیاز : 95
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

سلام به روی ماه همتون

محمودم یک هفته ای رفته بود دبی سه شنبه اومد

وقتی اومد واسم اس داد

چون ازش دلخور بودم جواب ندادم

زنگ زد

جواب ندادم

باز اس دادکه:

دیدن یار غایب دانی چه شوقی دارد                   مثل ابری که دربیابان برتشنگان ببارد

                    تشنه دیدارتم...سیرابم کن

بازم جواب ندادم تو دلم گفتم قربون اون دل تنگت برم(چون از اونجا زنگ نزد دلخوربودم)

چندبارزنگ زده بود چون گوشیم سایلنت بود نتونستم جواب بدم

خودمم زنگ نزدم گفتم بزار بفهمه دلتنگی چه دردی داره

روز بعدم زنگ زده بود بازم گوشیم سایلنت بوده

تا اینکه ظهر اس داده که:ta 5 age zang nazadi khuda hafez

ساعتو نگاه کردم دیدم 4 دقیقه مونده به 5

سریع شمارشو گرفتم تا گفت الو:بهش سلام دادم

گفت چه عجب یهویی گوشیم اعتبار تموم کرد فقط سریع گفتم الان اعتبارم تموم میشه

اونم گفت خودم زنگ میزنم

زنگ زد کلی حرف زدیم بهش گفتم که چرا زنگ نزدی گفت که یهویی رفته و دوستش باهاش بوده و اینجور چیزا

خلاصه تاشب برام اعتبارفرستاد باهم مسج بازی کردیم

پی نوشت1:شب جمعه گفت بیا شام بریم بیرون که گفتم مهمان داریم نمیتونم خیلی اصرار کرد اما حیف که نمیشد برم دلم واسش خیلی تنگ شدههههههههههههه

پی نوشت2:یک لباس دوختم که گذاشتم هروقت رفتم دیدنش واسش بپوشم آخه هرلباسی که می دوزم اولین بار واسه اون میپوشم

حتی اگه یک شال باشه

اون میبینه و نظرشو میده اگه خوشش اومد بازم میپوشم

پی نوشت3:پریشب داشتم گریه میکردم واسم زنگ زد که گریه کردی؟گفتم نه نخواستم بهش بگم

پی نوشت4:دیروز داشتم میرفتم داروخانه که گویا منو تو راه دیده بود بهم اس دادکه:کجا میری گفته داروخونه گفت:ok

پی نوشت5:دیشبم باهم حرف زدیم سرماخورده بود قرارشد ساعت6:30بیدارش کنم( اکثرا صبحها من از خواب بیدارش میکنم)

خواب رفتم ساعت 8اون منو از خواب بیدار کرد

 



:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 550
|
تعداد امتیازدهندگان : 175
|
مجموع امتیاز : 175
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

سلاممممممممممممم

دیشب دانشگاه بودم آخه امتحان داشتم منم که از همه جا بیخبر رفته بودم و تند تند داشتم میخوندم که یکهویی برق دانشگاه قطع شد

ازاونجایی که بچه درس خون هستیم بانور موبایل به خوندن ادامه دادیم

کمی که خوندیم بلند شدیم رفتیم دم در که دیدیم یکی از استادا پسرا رو بیرون از محوطه انداخته دخترا هم تو حالا هی پسرا سعی میکنن بیان تو که این استاده با عبا میپره جلوشونو نمیذاره معرکه ایی شده بود ماهام اینور زده بودیم زیر خنده

بابچه ها خداحافظی کردم که برم همین موقع محمود زنگ زد پرسید کجایی؟ گفتم دانشگاه

گفت: داره بارون میاد................. گفتم: اره زیربارونم

گفت: بپوشن سرما نخوری........قبول کردم ...خداحافظی کردیم

چنددقیقه بعدبازم زنگ زد که کجایی میام دنبالت گفتم هنوز همونجام

گفت الان میام دنبالت

اومد دنبالم توماشین باهم شکلات کاکائوی خوردیم منو برد رسوند خونه دم در پیاده ام کرد

اکثرا که بارون میاد ماباهم میریم بیرون هردوتامون بارونو دوست داریم

 

بخاطر قطع برق امتحانم امروز برگزار شد که خیلی خوب دادم...بخاطر مشکلاتم اصلا کلاس نرفته بودم باورم نمیشد تو یکروز خوندن اینقدر خوب بدم اما این فقط یکیش بود



:: بازدید از این مطلب : 696
|
امتیاز مطلب : 562
|
تعداد امتیازدهندگان : 182
|
مجموع امتیاز : 182
تاریخ انتشار : 6 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

 این مطلب، نوشتهای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برایسال 2008 تنظیم کرده است.
 خواندن و اندیشیدن در این مطلب بیش
تر از یکی دو دقیقه وقت نمیگیرد. متن باید حداکثر ظرف 96 ساعت از دستان شما به دیگری برسد. در آن صورت، شما خبری بس خوش دریافت خواهید کرد. این قانون برای همگان صادق است؛ با هر دین و مذهب و طرز فکری؛ حتی اگر شما اصلاً خرافاتی
نباشید و به این حرف
ها دل ندهید.

 


1-  به خاطر داشته باش که
 عشق
های سترگ ودستاوردهای عظیم، به
خطر کردن
ها و ریسکهای بزرگ محتاجاند.

2-  
وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را

* مسؤولیتپذیری در برابر کارهایی که کردهای

4- به خاطر داشته باش دست
نیافتن به آنچه می
جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می
خواهی قواعد بازی
 را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6-
به خاطر یک مشاجرهی کوچک،
 ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده
ای، گامهایی را پیاپی برای جبران
 آن خطا بردار.

8-  بخشی از هر روز خود را به
 تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به
 تغییرات بگشا، اما ارزش
های خود را
به
سادگی در برابر آنها فرومگذار.

10-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش
تر عمر کردی، با یادآوری
 زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود
جوی از محبت و عشق در محیط خانه و
خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می
کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایههای قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در
میان بگذار. این تنها راه جاودانگی
است.

15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته
ای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما
به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده
ای که چنین موفقیتی را به دست آوردهای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه
دل را به دریا بزن.

 اگر می
خواهی زندگیات عوض شود، این
 نوشتار را به دست
کم 5 نفر برسان.

تا 4 نفر: زندگی
ات به مرور بهتر خواهد شد.

5 تا 9 نفر: زندگی
ات آنسان که وفق مراد توست، خواهد گشت.

10 تا 14 نفر:  شما دست
کم سه خبر خوش نامنتظر در سه هفتهی آینده خواهید شنید.

15 نفر و بیش
تر: زندگی شما به نحوی چشمگیر و بیرون از انتظار

 دگرگون خواهد شد و کارها همه آنسان که دوست میداری، خواهد شد.

ازدوستانی که این مطلبو میخونن میخوام که همکاری کنن شاید جواب داد ضرری که نداره امتحانش کنیم ...پس تو وبتون بذارین و کسانی که تووبشون میذارن بمنم اطلاع بدن ببینم چندنفرن .مرسی



:: بازدید از این مطلب : 621
|
امتیاز مطلب : 622
|
تعداد امتیازدهندگان : 195
|
مجموع امتیاز : 195
تاریخ انتشار : 30 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

همه چی خوبه و خوب داره پیش میره

فقط منم که گاهی بهانه گیری میکنم

.

.

.

چندشب پیش باهم رفتیم بیرون

تو ماشین کنارش نشسته بودم همش میترسیدم جلومونو بگیرن

بهش گفتم اگه جلومونوگرفتن چکار کنیم گفت هیچی بگو شوهرمه منم گفتم باشه میگم الان عقدکردیم داریم میریم ماه عسل........

همش نگام میکرد میگفت چقدناز شدی

وقتی من نگاش میکردم میگفت اینطوری نگام نکن میزنم به یک جایی یه بلایی سرمون میاد

رفتیم کناردریا

کنارهم رو ماسه ها قدم میزدیم واقعا خوش گذشت

بعدش رفتیم رو یک نیمکت لب ساحل نشستیم یک جای دنج و قشنگ بود

خیلی حس قشنگی بود کنار اون بودن باهاش همقدم شدن دست تو دست هم بودن

یک جایی دیوار مرگ گذاشته بودن دوتاموتور سواربودن بهش گفتم بریم اونجاروهم نگاه کنیم من خیلی دوست دارم گفت باشه باماشین داشتیم میرفتیم دادمیزد برین کنار برین کنار خانممو دارم میارم منم که همش میخندیدم نزدیکش که رسیدیم گفت اونو میبینی گفتم اره گفت دیوار مرگ همونه تموم شد بریم هرچی گفتم بریم از نزدیک ببینیم گفت نه شلوغه همشون مردن از همینجا که دیدی بسه منم اصرار نکردم

برد منو خونه رسوند

خیلی خوش گذشت

پی نوشت :وقتی داشتم این مطلبو مینوشتم محمودم همش زنگ میزد کمی حرف میزدیم صداش میکردن قطع میکرد باز دوباره زنگ میزد.

دوستت دارم محمودم



:: بازدید از این مطلب : 1034
|
امتیاز مطلب : 584
|
تعداد امتیازدهندگان : 193
|
مجموع امتیاز : 193
تاریخ انتشار : 29 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

رابطه ام با محمود خیلی بهتر شده امیدوارم که بهتر از اینم بشه



:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 558
|
تعداد امتیازدهندگان : 182
|
مجموع امتیاز : 182
تاریخ انتشار : 14 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

سلام محمود گلم

خوبی؟

امیدوارم که همیشه خوب و خوش باشی من به احتمال زیاد امشب مسافرم این عید با عیدای دیگه فرق میکنه چون منو تو کمی باهم قهریم که امیدوارم خدا به برکت این عید بزرگ یک عیدی بزرگ که اونم وصال و رسیدن به توئه رو بهم بده درهرصورت من عیدو بهت تبریک میگم وصورت ماهتو میبوسم

میدونی که همیشه یک نفره که هلاک اون لباته و فدات میشه قربونت برم دوستت دارم



:: بازدید از این مطلب : 1043
|
امتیاز مطلب : 756
|
تعداد امتیازدهندگان : 241
|
مجموع امتیاز : 241
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

سلام دوستای عزیز

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا

آخ جونننننننننننننننننننننننننننننننن

وای که چقدرخوشحالم میدونین چرااااااااااااااااا؟

خوب معلومه اخه دیشب بعد از یک ماه زنگ زد.اره عشقمو میگم.... بذارین تعریف کنم:

دیشب ساعت ۳۴/۰۰ داشتم دعا میکردم دیدیم گوشیم داره زنگ میخوره گذاشته بودم سایلنت نگاش کردم دیدم خودشه باورم نمیشد اوکی کردم ولی ساکت بودم اونم ساکت بود

 گفتم الو.....

گفت: سلام (اخ قربون سلام گفتنش) ...

گفتم: سلام......

گفت: خوبی

گفتم: مرسی توخوبی...

گفت:الحمدالله

بعد گفت مثل اینکه یک پیام خالی دادم چراجواب ندادی(ازنظر اون پیام خالی پر حرفه)

گفتم: متوجه نشدم (میبینین تورو خدا یک ماه جوابمو نمیداد من تحمل کردم ولی خودش ده دقیقه نتونست تحمل کنه.....بازم قربونش میرم)

خلاصه کمی حرف زدیم قطع کرد از خوشحالی فقط راه میرفتم یادم افتاد چقدر نذر کرده بودم اول رفتم سجده شکر بجا اوردم بعدم قرانو برداشتم تا شروع کنم به ختم قران امیدوارم دیگه هیچوقت از هم جدا نشیم خداکنه بازم زنگ بزنه البته منم میزنگم

امروز همه چی قشنگه خداجونم دوستت دارممممممممممممممم

خداجونم شکرت

 



:: بازدید از این مطلب : 1018
|
امتیاز مطلب : 776
|
تعداد امتیازدهندگان : 255
|
مجموع امتیاز : 255
تاریخ انتشار : 1 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

میگه دوستم داره................

هفته پیش مثل امروز باهم رودررو حرف زدیم ازش بخاطر اشتباهی که کردم معذرت خواهی کردم و خواهش کردم که منو ببخشه بهش گفتم اگه ازم بدت اومده اگه دوستم نداری بگو قران بینمون بود گفت هنوزم دوستت دارم هنوزم بهت فکر میکنم ولی تو بازم اینکارو تکرار میکنی گفتم قول میدم بار آخرم باشه فقط یک فرصت دیگه بهم بده ............نمیدونم ولی مطمئن بودم مغزشو شستشو دادن درکش برام راحت بود خودم کاری کردم که صحت همه حرفایی که پشتم زدن بهش ثابت شدم بمیرم براش درحقش بد کردم ولی امیدوارم بتونه این جریانو فراموش کنه و بهم یک فرصت دیگه بده به برگشتش امیدوارم قول میدم بشم همونی که اون دوست داره



:: بازدید از این مطلب : 999
|
امتیاز مطلب : 772
|
تعداد امتیازدهندگان : 250
|
مجموع امتیاز : 250
تاریخ انتشار : 26 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازی

تاوقتی که هست قدرشو نمیدونیم اما همین که دو.ر میشه تازه میفهمیم چه فرشته ایی بود آره محمودو میگم لابد میخواین بدونین چی شده...................من با یک حماقت بچه گانه از خودم رنجوندمش از خودم دورش کردم کاری کردم که حتی حاضر نیست بهم فرصت جبران بده حاضرنیست منو ببخشه نمیدونم جواب این دل بهونه گیرو چی بدم دلی که داد میزنه و اونو میخواد بهش بگم دل من بکش که حماقت خودم بود؟ کاش یکبار دیگه بهم فرصت بده کاش یکبار دیگه برگرده خدایا تو میشنوی پس مستجاب کن و بهم برش گردون..........آمین



:: بازدید از این مطلب : 1029
|
امتیاز مطلب : 1151
|
تعداد امتیازدهندگان : 605
|
مجموع امتیاز : 605
تاریخ انتشار : 21 مهر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد